واگویه های زمستان ۲

 یک جایی هست دقيقا بین گلو٬ یا پشت گوش ها٬ یا حوالی شانه ها جایی که گردن وصل میشود به تنه! جایی که سرت را می سپاری به دست تنه ات که از پس سنگینی اش بربیاید. بر می آید؟ بعید می دانم


این روزها حوالي این منطقه همیشه یک ابر یک هاله سنگین دردناک نشسته است! کسی گفته است در گذشته که بغض همیشگی درد دارد؟ شاید

صبح که می شود مثل همان نقاشی معروف نقاب ها یک نقاب میزنم به صورتم ٬زنی در آستانه ی۴۰ سالگی که می داند در کارش خوب است٬ لباس میپوشم مثل همان نقاب 
عصر میشوم یک آدم دیگر٬ بستگی دارد کجا بروم یا چه کسی قرار است روبه روی من بنشیند. دردناک نیست!‌ خیلی وقت است تنها راه نجات این بوده است! فرو رفتن در قالب آدمهایی که دوست داشتم باشم. دوست می داشتم

شب ها٬ امان از شب ها یا دم دم های صبح! وقتی حد فاصل بین نقاب ها خودم می شوم..دقیقا زمانیکه در بغض نفسم را میگیرد.دقیقا همان زمان هایی که هیچ کس نیستم. خانه ندارم! یک تخت دارم که در آن می خوابم و یک فضایی که در آن انبوهی از وسایلم را گذاشته ام و دردهایم را
صبح ها از شب ها هم بدتر است ..یکی از دلایلی که صبح ها فقط میخواهم زودتر بیایم سر کار این است که تا قبل از نقاب کارمندی ام هیچ چیز نیستم! انتخاب من بین این است که هیچ نباشم یا نقاب باشم .نمی دانم انتخاب آدم های دیگر چیست ولی من این سال ها نقاب بودم

خسته شدم؟ نه! ولی تمام شدم مرحله ی بعد از خستگی است نه؟
تمام شده ام... 
دقیقا لحظه ای تمام تر شدم که دیدم هر چه هستم این نقاب های دورغین است که هر روز میزنم و اینها همه دروغ است و بی ارزش!تمام شدن تا تمام شدن

Comments

Popular Posts