واگویه های زمستان

 عجب روزهایی را می گذرانم٬ عجیب روزهایی را می گذرانم! عجیب


دیروز همانطور که خیره شده بودم به رد خط و خطوط لب هام روی جام شراب به جیم گفتم می دانی اگر خواهرم ویزا داشت و دیگر چیزی نمانده بود که برسد به این سرزمین آرزوها یک روز وقت میگرفتم از ارزان ترین وکیل شهر و وصیت نامه ام را به روز میکردم. هر چه ندارم را می گذاشتم برایش . در راه برگشت گران ترین شراب قرمز شهر را می خریدم و فرو میرفتم در وان خانه شماره نهار و هر چهار رگ اصلا دست و پایم را با آرامی و کندی و سر حوصله می بریدم. یک درد عحیب دوست داشتنی دارد و یک خیسی سرد.چرا به او گفتم نمی دانم! چرا اصلا در کسری از ثانیه تمام دیوارها فرو ریخت و برایش حرف زدم هم نمی دانم.هیچی نمی خواستم بعدش بشنوم..حتی وقتی با چشمهای آبی گشاد شده نگاهم کرد و گفت هانی! راهم را گرفتم و رفتم در دستشویی تازه نو نوار شده اش.. دنبالم آمد شاید فکر میکرد نکند این وان سفید دو هزار دلاری اش را به گند میکشم.چیزی نگفت خیره به من نگاه کرد که مناسک ادرار کردن را به آهسته ترین شکل ممکن به جا می آوردم.بعد هم دستم را گرفت و خزیزدیم زیر پتوی پشمی من روی کاناپه و هیچ حرف دیگری از صحنه ی مردن من نزدیم

واقعیت این است من از ۱۱ -۱۲ سالگی به انواع خودکشی ها فکر میکنم٬ میکردم! انگار یک برنامه نویس کامپیوتر سال به سال کد هایش را قوی تر کند٬ بزرگ تر بشود. سناریوهای مرگ من دردناک تر میشوند هی٬ نوجوانی قرص بود٬ یک دوره ای به دار زدن فکر میکردم اما بعدتر ها که بیشتر در موردش خواندم دیدم تصویر مرده ی دار زده شده یا قرص خورده برای بازماندگان آنقدرها که من میخواهم دردناک نیست. انگار اطرافیان مسبب همه ی تنهایی ها من ٬ شکست های من و سردرگمی های من بوده! و هستند. نوجوانی می خواستم حتی تابستان باشد تا گرما امان مردم را ببرد.دیگر وسواسی برای فصلش ندارم ولی هنوز یک موجود لزج در پس و پشت مغزم میخواهد تصویری بساز که هیچ گاه کسی یادش نرود..و آدمها قطعا یادشان خواهد رفت. شکی در این ندارم ولی میخواهم باور نکنم

كتاب جدیدی که خواندم مرا بسیار یاد خودم می انداخت٬ مادری در سیاهی یا همچین چیزی! این زندگی سرتاسر دروغ را یک جایی در کودکی ام یاد گرفته ام که هیچ چیز حق من نبود مگر با هر وسیله ای شده به دستش بیاورم. این را از مادرم یاد گرفته ام٬ راه های رسیدن به خواسته هایم از هر جایی میگذشت.روانشناسی زرد می گوید اگر بخواهی امروز همه چیز عوض میشود! عو ض می شود به چه تبدیل میشود! نزدیک چهل سال هیچ چیزی نبودی و یکهو می فهمی همان هیچ چیزی نبودن هم در اخلاقیات و اصول اخلاقی آدم ها اشتباه هست. از هیچ به هیچ تر تبدیل میشوی. عجیب روزهایی

عجيب دلم میخواهد یکی از اروزهایم رنگ واقعیت را ببیند.. من هیچوقت چهل ساله نشوم

Comments

Popular Posts