یاوه گویی های روز سه شنبه

 آخر هفته ۱۲ پیام داد می خواهی حرف بزنی از این نوشته ی جديد برای چند لحظه ماندم که از چه حرف میزند به کل فراموش کرده بودم یاوه گویی های جدیدم را٬ دلم میخواهد حرف بزنم؟ با ۱۲ می توانم حرف بزنم ولی باز هم فرار کردم..اخیرا پشت دردهایم قایم میشوم. دیشب حتی برای این شماره ۶ هم نقش پشت درد هایم مخفی شدم. 

شاید هم درستش این باشد٬ من هیج وقت یاد نگرفته ام درد بکشم یا مریض باشم. برایش دو دلیل می توانم بیاورم

دلیل اول | از شبیه مادرم شدن بیزار بودم٬ مادرم میگرن داشت و از وقتی از کودکی یادم می آید میرفت زیر پتو و چشمهایش را با شال می بست که نور نفوظ نکند٬ امروز که فکر میکنم چقدر این زن تنها بود در آن سالها٫ تنها راهش فرو رفتن در این مریضی های پی در پی بود.

دلیل دوم | باز هم مادرم بود٬ حق مریض شدن چیزی بود که من نداشتم چون مریض شدن بیشتر وقت ها تمارض ترجمه مرشد٬ درد پریود را همه دارند پس خودت را لوس نکن

سردرد هم عادی است! و هزاران درد دیگر

هر وقت درد دارم میخزم در یک تنهایی که چشمی نباشد قضاوتم کند٬ من هنوز در آستانه ی چهل سالگی از چشمهای مادرم می گریزم٬ از قضاوت مادرم می گریزم.

.حالا نمی دانم آیا واقعا پشت دردهایم مخفی میشوم یا تازگی ها یاد گرفته ام مریض بودن را مخفی نکنم.

این آخر هفته رفته بودیم خانه ی مادر این بچه برای روز مادر٬ آدم دیگری میشوم آنجا که هستم دقیقا با همین اغراق بخوانید! می شوم یک زن سی و اندی ساله که به موقع حرف میزند ٬ عاشقیت بلد است و صبور است و نگران هیچ نیست

وقتی به این شهر لعنتی بر میگردم میخواهم از همه چیز و همه کس فرار کنم ..سر کار هیچ نمی دانم این آدمی که پیشت پلکهایم نشسته است کیست

کاش میشد مثل داستان ها خزید در دنیای دیگر . از این شهر کاش میشد کوچ کنم به جای دیگری! همیشه فرار کرده ام 

حتی از خودم

Comments

Popular Posts