جزییات خفقان آور

این روزها به این فکر می‌کنم که آیا چیزی هست که بتواند اندکی از اضطراب هایم کم کند٬صبح به صبح همه ی حضورم می‌شود اضطراب مهلک .. فرار از مرزهای این آدمی که هستم به آدمی که باید باشم در طول روز ..واقعیت تلخ دیگر که این روزها میجنگم که به ذهن آگاهم وارد نشود میزان بی تفاوتی ام است به ریشه ها.. به حرف ها به حس هایی که دارم. از رفتن به خانه و خانواده و دیدن خانواده ام وحشت دارم.. انگار به خودم قبولانده باشم بعد از این سال های پندامی دیگر احساسی نمانده است. و همین دورا دور زندگی کردن هم خوب است

جمعه روز مزخرفی بود و شبش از همه چیز مزخرف تر بود. قرار بود این بچه را بعد کار ببینم و شام با هم باشیم٬من مجبور شدم بروم دکتر و برای عفونت بی سر و ته جدیدم هم سرم زدم..پیام داد که دوستش را که چند روزی از کشور ملکه نشین آمده است می بیند و حدود ساعت ۷ هم مرا میبیند تا اینجای کار هیچ چیز آزار دهنده ای نبود تا آنکه پیام داد پیاده با دوستش می روند به سمت رستوران نزدیک خانه اش و به جای هفت قرار ما هفت نیم شد. دقیقا در همین لحظه نمی دانم چه چیزی در من تغییر کرد٬احساس کردم اگر من بودم هر چه زودتر میخواستم برسم به دوست مریضم که روز خوبی هم نداشته است. آن جمعه به جای ساعت هفت و نیم من  او را ساعت حدود هشت دیدم. چرا اینها را با این جزییات اینجا می نویسم اصلا نمی دانم.شاید   فقط میخواهم آن لحظه ای را بگویم که در کوچه سرد نشسته بودم و دقيقا نمی دانستم براي چه! وقتی آدم هم کمی بحث کردیم و تمام شد ولی من آن لحظات شکنجه آور آن شب را فراموش نخواهم کرد.. دیگر باور دارم همه اینها نوعا خودآزاری روحی است از آن دست که خودم را له میکنم تا عمق فاجعه را دریابم. عمق کثافتی که درآن غرق شده ام.تمام آخر هفته را دردکشیدم این بار جسمی

دیشب قرار شام با ف و ج بود و چند ساعت فرو رفتم در نقش آن آدم خوشبخت که همه دوستش دارند و دوباره دردآمد تا صبح.. 


Comments

Popular Posts