طلسمی برای ننوشتن

 

یک چیزی هست در این ننوشتن و فرار کردن از خود! هر چه هست من استعداد خیلی خوبی در این چیز خاص دارم! از بار اخری که اینجا یا برای شماره ۱۲ یا در دفتر موریس عزیزم نوشته ام هزاران روز می گذرد! با اغراق البته


یک دنیا صفحات ورد نیمه تمام دارم پر از یاوه گویی های بی سر و ته ! انگار فکر میکنم اگر ننویسم ٬ اگر حرفی نزنم دنیا قرار میگیرد٬ زمان برای من صبر میکند تا چهل ساله نشوم.اصلا باورم نمیشود تا چهل سالگی چیزی کمتر از دوسال مانده..چهل سالگی را هیچ تصوری هیچ وقت ازش نداشتم. احساس میکنم بزرگترین و بهترین تصمیمی که به اجبار شرایط گرفته ام این است که میتوانم بگویم در آستانه چهل سالگی بعد از من همه چیز تمام خواهد شد! کسی نخواهد بود که بگوید آه مادرم در چهل سالگی هیچ گه خاصی نبود.

زندگی ام از سال ۲۰۱۴ تا الان در یک دایره باطل تباهی میگذرد. بیمار تر شده ام! دوستان کمتری دارم. عاشقیت کردم برای چندین ماه ولی از بزدلی سریع پرونده اش را در مغزم بستم و دیر یا زود خود هم تمام می شود. چرا؟ چون مستعد بود که ازار بدهد آنقدر نزدیک شده بود که بتواند دستش را فرو کند در مغزم


  شماره ۱۲ جز معدود آدم هایی بود که مرا خوب شناخت از ترس نزدیک شدن به آدم ها و اینکه در یک اینده کذایی شاید بتوانند آزارم بدهند برای آدم ها پرونده سازی میکنم و در یک دادگاه بدوی حکم می دهم و خلاص. بزدل بودن شاخ و دم ندارد. برای این آدم ها یک جایی در یک ماه پیش یک لحظه خاص بود که تنم یخ زد از اینکه این آدم انقدر نزدیک شده است که اگر بخواهد با یک حرف مرا از پرتگاه پرت میکند پایین همان لحظه فرو رفتم در جلد ۱۶ سالگی ام که پیاده از خانه ی میم بر میگشتم و بیست دقیقه طول کشید تا داستان جدید را باور کنم! میم هیچ وقت دوست پسرم نبود و فقط دوست بودیم و آرام دوست دخترش بود و من از اول می دانستم. در جلد ۱۶ سالگی ام پرونده شماره ۶ را بستم و شد رفیق بستر برای این روزا٬ دوستش دارم ! شاید!

امروز روز آخری بود که باید فرم های جدید را برای دکتر روانپزشکم می فرستادم ! روزنگاری به زعم من. این فرم ها  میرود برلی ذکتر دوم که کار دکتر اصلی رو مرور کند. بعد از ده دقیقه از فرستادن فرم ها دکتر اول زنگ زد گفت  تا نوبت بعدی دو هفته باقی مانده ولی این گزارش روزانه مرا مجاب کرد که همین دوشنبه ببینمت..حرفهایی جدیدی در ان گزارش روزانه نبود فقط من دیگر توان بازی کردن ندارم.. توان نشان ندادن همه ی ترس ها و بدبینی ها..برایش از این نوشته بودم که آن روز کذایی خانه ی شماره  ۶ می دانستم چیزی جایی هست که من نمی دانم و با چند ترفند احمقانه و یک بلوف آماتور مجبورش کردم اعتراف کند که چیزهایی هست در این گذشته که من از آنها بی خبرم..و حتی در جواب سوال های من تمام حقیقت را به من نگفته است. نوشته بودم دقیقا اون لحظه ای که فهمیدم درست حس کرده بودم در اعماق وجودم خوشحال شدم و اصلا و ابدا برایم  اهمیتی نداشت او برای چه حقیقتی را از من مخفی کرده است..لذت بردن از درست بودن! درست حدس زدن. 

نوشته بودم..واقعیت این است آدم ها همه به هم دروغ میگویند و در این دنیا حقیقتی وجود ندارد و همه فقط یک بخشی از حقیقت را می بینیم. 

و مزخرفات را ۳ صفحه تمام ادامه داده بودم .. مغز پر از لجن..امروز گفتم به جای نوشتن درفت  از همان اول ترشحات مغزم را همین جا خالی کنم شاید طلسم این فرار تمام شد.


Comments

Popular Posts