روزمرگی ها .. شماره ی هیچ

 این روزها مک بوکم را همه جا با خودم میکشم٬ هر جایی میروم یک کیف بنفش و سفید دارم که طرح کتاب اتاقی از آن خود رویش است که مک بوک و دفتر یادداشت روزانه و جا مدادی ام را در خودش جا داده است. همین باعث شده است که یک دنیا نوشته های نصفه نیمه دارم که دو روز که بگذرد اصلا یادم نمی آید برای چه آنها را نوشته ام.

امروز دیگر گفتم تاریخ زدن دردی از من دوا نمیکند باید بنویسم کی و در چه حالی بوده ام که اینها رو نوشته ام.

 

مثلا امروز و اکنون:

 

صدای باد وحشتناکی می آید٬ آمده ام بیمارستان برای آزمایش های قبل از آزمایش مغز استخوان و طبق معمول رگم را پرستار پیدا نکرد و اینقدر سوراخ ایجاد کرد که خودش ترسید و گفت یک قهوه بخور نیم ساعت بشین بروم سر پرستار را بیاورم.. خنیدیدم 

 

خواهرم نتیجه عمل نمونه برداری اش خوب نبوده است و یک هفته ای هست شب ها گم و گیج و اشک الود می خوابم و تا خود صبح فکر میکنم اگر همان قدری که می ترسم بد باشد چه! اگر این زندگی به همین کثافتی که فکر میکنم باشد چه. از بس جان ترس است کسی جرات نکرده است چیزی بگوید و طبق معمول به من زنگ زده اند و با اشک و آه خواستند من بگویم.. همه گریه میکردند جز من! سنگ شده بودم. وقتی تلفن قطع شد انگار قلبم را کسی فشار بدهد ٬ نفسم بالا نمی آمد..

 

یک هفته دیگر آزمایش مغز استخوان خودم است٬ هفته پیش بی هوا دکتر متخصص استخوان زنگ زد که این درد های کمرت ممکن است چیز دیگری باشد جز آرتروز! باز هم خندیدم.. امروز که آمدم برای این آزمایش خون ها و آماده سازی ها احساس میکنم واقعا این درد در لگن سمت چپم که دیگر باعث شده است کمی خمیده باشم و شل شل راه بروم نمی تواند آرتروز مسخره باشد.

 

۱۰ دقیقه پیش نقطه جمله بالا را گذاشتم سرپرستار آمد چک کرد گفت باز هم آب بخور..

گاهی انتخاب نداری.. همه ی خبرها بد است.. حال همه بد است و کسی نیست بزند پشتت بگوید همه چیز درست می شود.. چون این یک  دروغ کثافت است. 

 

گاهی تنها انتخابت این میشود که خفه بشوی و بخزی در این نهایت این سیاهی تا تمام بشود.


پی نوشت : خورد خورد باقی آن هجو های مغزم رو اینجا می نویسم.

Comments

  1. اندازه ی یک کوه غم داشت. کاش زودتر نوشته بودی و زودتر خونده بودم. نمیدونم چه فرقی میکرد ولی حداقل تو اینهمه غم تنها نبودن از تنها بودن بهتره. نیست؟

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular Posts