فرارهای بی سرانجام
امروز صبح توییترم را دیاکتیو کردم! دلیلش نه اتلاف وقت بود٬ نه خواندن خبرهای بد٬ نه ضعف اعصاب ..دلیلش این بود که شده بود تنها جایی که میرفتم از خودم و دردهایم می نوشتم. از ناراحتی هایم٬ از دلگیری ها از دردها و من که من باشم از هر نوع وابستگی فرار میکنم. حتی وابستگی به دلگرم شدن٬ دیده شدن. چرا؟ ترس! من از تنها ماندن یا بهتر بگویم تنها گذاشته شدن می ترسم در این راستا خودم را تنها ترین آدم دنیا کرده ام که کسی جایی نتواند من را تنها بگذارد.
از صبح چندباری وقتی غر داشتم یا حتی خوشحال بودم خودم را در دروازه ورودی توییتر دیدم که نوشته بود شما اینجا وجود ندارید! یا چند باری که عکسی را که دیشب گرفته بودم را میخواستم به بهانه ای در اینستاگرام منتشر کنم ! انگار آدمی زیر خروارها خاک بخواهد نشانه ای بفرستد برای سگ نجات دهنده که آی جانورچهارپا کسی این زیر هنوز نفس میکشد بعد ناگهان آواری سرت خراب بشود که حالا آمدی آن جانور چهارپا تو را پیدا کرد٬ بروی بیرون که چه! آوار شده است این زندگی بر سرت٬ از کجا معلوم قطع نخاغ نشده باشی.. و نفست را حبس میکنی که کسی تورا پیدا نکند. این داستان زندگی من است در این چندین ماه٬ به محض دیده شدن فرار میکنم! قایم می شوم و یا هویتم را عوض میکنم تا کسی جایی حتی در تاریک روشنای فکری اش هم مرا پیدا نکند.
دو یا سه هفته پیش احساس کردم که دلم برای کسی تپید٬ از آن آدمهایی بود که از دور سالیان سال بود چشمهایش را دوست داشتم. درتصوراتم با او حتی در خانهی رویایی لب آبم هم زندگی کردم و این روزها سعی میکنم پیام ندهم! خودم را تحمیل نکنم و به عبارتی فرار کنم. در این یک مورد خاص او هم فاصله ای را حفظ کرده است.. پیام هایش یا سراسر محبت است یا نیست میشود یکهو شب بخیری می گوید و نقطه. من اما هنوز چشمهایش را دوست دارم و همین انرژی برایم بس است تا از روزمرگی ها و واقعیت ها و آدم های دورم تا می توانم دور بشوم.
روزمرگی های زندگی واقعی ام واقعا گاهی تهوع آور میشود وقتی میرسد به دنیای معاشرت با آدم ها٬ جمعه رفته بودم خانهی دوستی به صرف شام که اندک دوستان باقی مانده هم آمده بودند. جمع شش نفرهای که اصلا و ابدا نقطه اشتراکی ندارد.. حتی با اینکه زبان مادریمان یکی است ولی ادبیات حرف زدنمان از زمین تا آسمان با هم فرق دارد. دغدغه های سبک و بی هویت.. حرف های بی سروته و یک معاشرت طویله ای به زعم من. این عبارت معاشرت طویله ای را خودم ساختم٬ وقتی آدمهایی که از یک نژاد هستند٬ به یک زبان بع بع میکنند زیر یک سقف جمع میشوند و هدف خوردن محتویات روی میزاست و نه خانی می رود و نه خانی می آید اسمش چیزی بیشتر از این نیست. غذا که تمام شد من با وقاحت تمام خداحافظی کردم و برگشتم خانه٬ ساعت هنوز ۹ نشده بود. کتابم را برداشتم با شرابی به غایت دلچسب و سیگاری تند و رفتم در بی وزنی آب داغ وان حمام. ساعت به ۱۱ نرسیده بود کتاب را تمام کردم٬ چند جایی از کتاب از شدت لذت کتاب را بستم عادت قدیمی که نمی خواهم لذت ها تمام شود. ساعت ۱۲ در تخت بودم٬ مهمانی آنها ۱۲:۳۰ تمام شده بود از سرو صداهای دم در فهمیدم. لبخند زدم !
شماره ۱۲ در زمرهی ادم های این معاشرت طویله ای نبوده٬ نیست! او را خودم انتخاب کردم و اصرار به معاشرت با من کشیدش به این باتلاق دوستی با من ! باتلاقی که گاهی به نهایت لذت می بریم/ می برد و گاهی تا گلوگاه در خشم فرو میرویم از بس متفاوتیم. فعلا هنوز غرق/دفن نشده ایم.
گاهی یک بعد از ظهر دلم میخواهد زنگ بزنم بهش بگویم اگر بودی بودی میرفتیم کوکتل می خوردیم و تو بعد از اولین گیلاس مست می شدی و می خندیدیم.. چرا نمی زنم؟ نمی دانم! همین که خوب که چی! یک طناب عاطفی دیگر و بعد هی تو بکش هی او بکشد.
دیروز طرف های ظهر هشدار دهندهی اپلیکیشن واتسآپ رو بستم٬ احساس کردم مزخرفاتی که میخوانم دیگر دارد به شکنجه تبدیل میشود. در سن سی و هفت سالگی به خودم حق می دهم اندازهی نصف احترامی که برای آدم ها قائل هستم برایم قائل باشند و حداقل حرفهایم را درست بخوانند و بشنوند. تا کی قرار است بیشعوری و تنبلی را پشت نقاب حافظه ام بد است٬ من این طور هستم دیگر قایم کنیم. دغدغه های سبک آدم ها را تحمل نمیکنم که وقتی نیاز دارم چیزی بشنوم تازه طرف بگوید یادش نیست!
امروز احساس بهتری داشتم وقتی دیدم پیام های دیروز که نخوانده بودم بیشتر مزخرفات خنده داری بوده است که انگار کن طرف ضریب هوشی ۱۰ دارد. درجواب هوا سرد است ٬ پیام نمیدهی چه بپوشی چه نپوشی! طرف عقل دارد..
آدمهای زیادی اینجا را نمی خوانند پس می توانم با خیال راحت غر هایم را بنویسم و دغدغه این را نداشته باشم که ای وای نکند وابستگی به دیده شدن دارم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم دوباره که چیزی بنویسم یا به خواسته ی نویسنده احترام بذارم و فقط بخونم. آخر رسیدم به همون نقطه ی همیشگی: آدمی که تنها به قاضی میره نمیخواد غیر از داستان خودش داستانی بشنوه. آدمی که برای تنها گذاشته نشدن دیگران رو تنها میذاره داره از واقعیتی که نمیخواد بدونه فرار میکنه. گاهی حس میکنم آدما رو مثل عروسکای دوران بچگیمون دور خودت میچینی بهشون نقش خوب و بد میدی بعد میشینی بدها رو شماتت میکنی که میدونستم ناامیدم میکنی. عجیبترین قسمت ماجرا اما اینه که اگه همین الان گوشی رو بردارم و زنگت بزنم با آدمی روبرو میشم که هیچکدوم این بالاییا نیست. خودت رو از آدما دریغ میکنی که چی؟ از این تنهایی تحمیلی چی عاید میشه؟
ReplyDeleteمن میخونم
ReplyDelete