میان پنجره و دیدن همیشه فاصله است٬ چرا نگاه نکرده بودم.

 هفته ای چندین و چند بار به طریقی به خودم یادآوری میکنم تا چهل سالگی فاصله ای نیست. اوایل ترسناک بود٬ یک حجم بزرگ خاکستری که وا مصیبتا چه شد همه‌ی آن آرزوها آن امید ها همه‌ی آنچه مارا به آن وعده داده بودند. 

یک جایی دقیقا اواسط هفته بود٬ همان لحظاتی که ساعت از ۷ شب گذشته است و به خودت می‌آیی که ده ٬ دوازه ساعتی هست که سر کار هستی و هوا تاریک شده است  و آیا دقیقا این همانی بود که برای سی هفت سالگی ات بعد از ده سال که مهاجرت کردی می خواستی؟ 

یک اتاق کار٬ یک اسم ٬ یک زندگی به شدت معمولی ! و یک تنهایی بزرگ 

حدود ساعت هفت و پانزده دقیقه روز چهارشنبه هفته ای که گذشت من پذیرفتم این زندگی به شدت معمولی که دقیقا شبیه آن چیزی است که میخواستم ولی مهم آن است دقیقا از چه زاویه ای نگاه کنم.

مصداق همان شعر فروغ است٬ میان پنجره و دیدن همیشه فاصله است٬ چرا نگاه نکرده بودم.

 

دوستان ما ٬روابط اجتماعی ما میشود همان پنجره‌ی ما به دنیا٬ ما از دریچه چشم آنها خودمان را٬ زندگی‌مان را می بینیم. موفقیت هایمان را می گذاریم درسبد میزان آنها و این ذات آدمیزاد است. یک حجم بی شکل و بی مفهوم از فکرها که ما هر روز با خودمان به هر طرف میکشیم هربار باید ظرفی پیدا کند برای اعلام وجود. 

 

حدود ساعت هفت و پانزده دقیقه روز چهارشنبه من احساس کردم ٬ از دریچه‌ی من٬ شماره۶ زندگی این زن سی و اندی ساله بعد از ده سال مهاجرت اندک روزهای روشنی دارد که به آن حسودی کنم حتی. 

 

فاجعه آنجایی اتفاق می افتد که گیر میکنی در دنیای آدمهایی که شبیه به تو نیستند و تلاش میکنی دنیا را از دریچه چشم آنها ببینی و خودت را ازدریچه چشم آنها تایید کنی٬ یا حتی ملامت کنی

 

دوستان! آشنایان! قدیم تر ها وسواس داشتم دربرچسب زدن به آدمها گاهی صحبت کسی را قطع میکردم و تاکیید میکردم بر واژه درست.. 

آدم های حلقه اطراف من هیچ شبیه من و دنیای من نیستند٬ خطوط قرمزشان٬ ارزش گذاری هایشان. ادبیاتشان با من فرق دارد و من ده سال است هر روز خودم با میزان آنها سنجیده ام. شاید بیشتر از ده سال، آخرین باری که خودم را تایید کردم با معیارهای خودم برمیگردد به ۱۸/۱۹ سالگی… سرکشی هایم را تایید می‌کنم حتی با عقل ۳۷ ساله ی امروزم.

 شاید اشتباه ترین تصمیمم آن بود که یادم رفت برای چه منظوری رفته ام در حلقه ی دوستانی با محوریت عقل و منطق وانعطاف صفر. آن روزهای جوانی اعقتاد بر آن بود که باید همه ی افکارت را، زندگی ات را با آدمهایی دقیقا مخالف دایره ی فکری ات به یک بالانس برسانی. به تعیبر امروزه اش تمرین کن زندگی را از نگاه دیگران ببینی. انگار فصل اول کتابی را خوانده باشی و فصل های تمرینی را که هزار بار گوشزد میکند مراقب باش راه رفتن خودت را فراموش نکنی ای کبک جوان را نخوانده باشی.

 یک روزی یک جایی خودم را دیدم که نظرات کسانی را تایید می‌کنم یا فریاد میزنم در دفاعشان که ذره ای به خودم نزدیک نیست. یک وحشت گم شدن و بی هویتی ‌آدمی را فرا میگیرد. هرچه  دست وپا میزنی بیشتر فرو میروی  در این بی هویتی ٬ به جایی متعلق نبودن. یک دایره مسموم است که هی مرورش میکنی٬ ترس از هیچ بودن تو را مجبورت میکند به هر آنچه به تو می دهند چنگ بزنی. 

 

من هم یکی از همین مهره های نا به‌جا بودم / هستم از همین اشتباهی ها! 

 

ارزش گذاری هایم با دوستانم٬ با کسانی که با آنها معاشرت روزمره دارم نمی خواند٬ به زعم آنها احمقانه است٬ احساساتی است یا هیچ منطقی پشتش نیست و این ناتمام ادامه دارد. ارزش گذاری های آنها هم برای من عجیب است٬ گاهی تهوع آور میشود حتی ولی من چون در این دایره‌ی آدم ها تنها مهره‌‌‌‌‌‌‌‌ی سیاه هستم معمولا ساز مخالف نمی زنم/ نمی زدم. 

 

دو روز پیش باید برای این کار جدید میرفتم شهر دیگری٬ صبح خیلی زود پرواز بود. دسترسی ام به فایلی که برایش به این جلسه میرفتم از ساعت ۸صبح بود و من دقیقا ۲ ساعت وقت داشتم تا حداقل داستان را بخوانم. فایل روی گوشی باز نمیشد٬ کامپیوتری که رویش باز میشد شارژ نداشت و من دیر فهمیدم و همه‌ی اینها دست به دست هم داد که من درست آنطوری که میخواهم به موضوع اشراف نداشته باشم.

مسئول مستقیم من یک زن اهل سوریه است٬ قوی و بسیار زیبا..از آن زیبایی هایی که هی می خواهی نگاهش کنی چون به معیار های زیبا شناسی نباید زیبا باشد! بینی بزرگ٬ چشمهای بسیار بزرگتر ولی زیباست.. 

تمام مسیر تا رسیدن به اتاق جلسه من داشتم برایش توضیح میدادم چقدر آدم بی مصرف و بی مسئولیتی هستم که این همه اتفاقات احمقانه باعث شده است الان از خودم مطمين نباشم و هی توضیح و توضیح...

 

زمان چای صبحگاهی رو کرد به من گفت می دانی بزرگترین مشکل ات چیست؟ نمی دانی کی باید خودت را توضیح بدی کی باید از دیگران توضیح بخواهی ..کی باید نقطه بگذاری که یعنی ختم کلام. انگار همیشه جایی بودی که باید برای همه‌ی چیزی که هستی یا به خودت یا دیگران توضیح بدهی. 

آب سرد ریخته شد روی سرم! از این زن با همه‌ی زیبایی هایش.. با همه‌ی سوادش متنفر شدم در لحظه و شدم مجسمه سکوت. 

۴ ساعت تمام طول کشید و ده صفحه که پشت و رو به فارسی فحش نوشتم.. بدترین ورژن خودم بودم در جلسه و خشم تمام طول پرواز دندان هایم را فشار می دادم به هم٬ درد فکم را بی حس کرده بود. انگار نمی خواستم بپذیرم بیشتر انرژی جوانی ام سال های سال است صرف آن شده است که توضیح بسازم. توضیح بدهم . 

 

فردا اولین کار تماس گرفتم و دوباره توضیح دادم چرا خشمگین بودم٬ گفت این توضیح را بگذار جز اولین توضیح های درست زندگی ات چون من به عنوان مسئول تو حق داشتم بدانم چرا آن ۴ ساعت جلسه جز خشم از تو چیزی نگرفتم. 

 الان دو روز است  دارم تفاوت هایم را با آدم هایی که با آنها معاشرت میکنم را جمع میکنم در دایره‌ی آنها و رویش برچسب میزنم.. توضیح لازم دارد! ندارد

کاش وقتی در تاریک ترین روزهای زندگی‌مان خودمان را با فلان دوست/ رفیق/ معاشر قیاس کردیم و خزیدیم در لاک بدبختی و افسردگی کسی بود که نشانمان می داد شاید این پنجره ما نیست برای دیدن...

 

Comments

  1. یک روزی یک جایی خودم را دیدم که نظرات کسانی را تایید می‌کنم یا فریاد میزنم در دفاعشان که ذره ای به خودم نزدیک نیست.

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular Posts