یک داستان کوتاه...در سی و هشت قسمت

 در تمام سی و ھشت سالی که زندگی کردم یاد ندارم تصمیم مھمی را گرفتھ باشم بدون اینکھ تصمیمم را ٬حرفھایم را بنویسم.کلمات برای من پل بین فکرھای درھم برھمم است و روایت واقعی و روزانھ زندگی

ھر بار بی اعتماد بھ نفس نوشتم با ترس قیاس شدن با زنان خنگ مورد علاقھ عوام در استند آپ کمدی ھای عوام و ھمان شده بود مانع بزرگی کھ نوشتن ھایم بشود سر تا سر نالھ تا فرصت بھ خواننده ندھم برای قیاس! منطق احمقانھ ای کھ وقتی ترسیده ای و بی عزت نفس پرسھ میزنی جایی بھ سراغت می آید

زندگی ام را کھ از نوجوانی یا جوانی مرور کنم ترس یک عنصر مھم آن می شود. ترس از شکست...ترس از باختن ...ترس از فراموش شدن زودتر از زمانی کھ عقل رس بشوم كتاب ھایی خواندم کھ لزومی نداشت بخوانم .. دیرتر از زمانی کھ باید عاشق شدم..زودتر از زمانی کھ باید از دل بستن ترسیدم بھ زعم عقل بیست و پنج سالھ ام ازدواج ھمھ اش مبنى بر منطق بود...قرار نبود کسی عاشقم بشود! قرار نبود ھمھ ی زندگی ام بشود یک رابطھ بستھ و تو در تو بدون احترام بھ حریم شخصی قرار بود چیزی بشود از جنس یک رابطھ مبتنی بر منطق بیست و اندی سالھ مان..کتاب خوان بودیم...ھنوز كتاب

!میخوانم ...فیلم بین بودیم٬ دیگر فیلم )باھم( نمی بینیم...در یک تیم بازی می کردیم. مشترکاتمان را می گذاشتیم وسط و میشدیم یک تیم ! ترس از باختن و تحقیر شدن کمترین تھدید این رابطھ بود برای من

ھیچ زمانی در ھیچ جایی از زندگی ام آدم شیرینی نبودم! آدمی کھ با آغوش باز ھر روز بھ پیشواز شوخی ھای روزانھ برود٬ ھر چیزی برایش بشود وسیلھ ای برای خنده..اصلا ھمین ھا بود کھ آن رابطھ قدیمی پنج شش سالھ را برایم کرد یک ھیچ ! یک نشد..یک جایی ھمان حوالی گفتم برایم غیر قابل تحمل است رابطھ با آدمی کھ ھیچ چیز زندگی اش جدی نیست...و سال ھا بعد دیدم سال ھاست در یک زندگی ام کھ جز خودش سراسر زندگی اش یک ملغمھ ای از شوخی و موقتی بودن است

ھمھ چیز یک جا فروریخت! و ھیچ وقت درست نشد! ھمھ چیز در ھیاھوی یک ظھر مدیترانھ ای فروریخت روی سرم! !ھنوز گاھی یادم می آید صدای گرفتھ ام را از فریاد زدن...بعد از آن دیگر بھ آن قدرت فریاد نزدم..انگار اولین بار با ھمھ وجود نمیخواھی قبول کنی باختھ ای ! بد ھم باختھ ای ھمھ چیز آن رابطھ عاقل! جدی ! بزرگ ...شد برایم یک آدم طناز در جمع و یک مجسمھ سکوت و بغض و خالی در رابطھ دو نفره

چطور ھمھ چیز فروریخت از حوالی شھریور تابھمن ماه ھیچ وقت ! ھیچ کس! نخواھد فھمید از آن سفر مدیترانھ ای شاید ده سالی بگذرد...ھیچ چیز عوض نشد ! انگار آب باشد از ظرفی بھ ظرف دیگری ریختھ شود ولی در باطن و بطن آب بودنش تغییر نکند

اما من این وسط ھویتم را باختم! ھویت بیست و چند سالھ ام را ھر بار ریختم در ظرفی کھ اندازه اش بشود فارغ از ان مھم کھ ) اجسام شکل ظرف را بھ خود نمی گیرند( این اواخر چیزی از من باقي نمانده بود جز خورده ھایی ریز از .ھویتی کھ روزی شاید حجم ثابتی را اشغال می کرده است

از زنانگی ام چیزی جز حجم فرورفتھ و بیرون آمده در فاصلھ ای محدود باقي نماند است. یک حجم فراموش شده کھ در لباس ھای گشاد مخفی اش میکنم ..دو سالی می شود کھ منتقلش کردم بھ گنجھ ی نباید ھا ھمان دو سال پیش کھ نیازی نداشت کسی را بغل کند! وقتی شکایت کردم گفت بدنت بو می دھد ! بوی تنت عوض شده است بعد از آن از بوی زنانگی بیست و سھ سالھ ام بیزار شدم و خودم را فشار دادم تا در حجمی جدید جا بشوم..حجمی بی بو بی ھویت.. بدون جنسیت ..

این اواخر بھ شنیع ترین شوخی ھای جنسیتی می خندیدم! تلاش می کردم در ظرف جدید جا بشوم! ھر بار تکھ ھایم ریزتر میشد آن قدر ریز کھ در ھر گوشھ ای جا بشود

اصلا بھ باور کسی شاید نزدیک ھم نمیشد کھ این خورده ھای بی ھویت روزی یک حجم محکم شانزده سالھ بوده است کھ برای دفاع از حق دوست داشتن با پدر مذھبی اش بحث میکرد..از جنس دوم می خواند برای مادرش و حالا شده است تکھ ھای ریز یک ھویت فراموش شده

خورده ھای ریز را گاھی جمع میکنم در قالبی می ریزمشان برایشان از ھویتی کھ داشتند میگویم و از ھمھ ي انچھ باختند می گویم آنقدر باختم کھ دیگر توان حرف زدن ھم ندارم٬دایره کلمات گفتاری ام محدود شده است بھ گفتارھای معمولی برگرفتھ از اخبار و سیاست و یا گاھی فیلم

باید بنویسم کھ ھفتھ ھا میشود کھ یک روزی از آخر ھفتھ را می روم در پارک وسط شھر روی یک نیمکت می نشینم آدم ھا را می بینیم ..آدم ھایی کھ حرف میزنند..با شوق با خشم با سردی با گرمی ولی یک نکتھ مشترک دارند ھر دو ..ھر سھ یا ھر چند نفر در یک روز ٬یک ساعت٬ احساس کرده اند باید این ساعت ھا را با ھم تقسیم !کنند.آخرین باری کھ زمانی را با کسی تقسیم کردم / کردی حتی یادم نمی آید بھ اینجای حرف کھ میرسی ھمیشھ آدم ھا میگویند فلان روز یادت می آید گفتم برویم بھمان جا و تو بھ خوبی یادت می آید بھ ھمین راحتی نیست کھ بشود تمام تاریخ یک رابطھ را ٬ درگیری ھایش را دعوای شب قبل را فراموش کنی و بروی ھمان بھمان جا شاید فرق آدمھا ھمین جا باشد٬ آنھا کھ بار تاریخی ھر واقعھ ای را با خود بھ دوش می کشند و یا آنھا کھ خودشان نقطھ مرکزی دنیا ھستند بعد از سال ھا می توانند بھ اتاق دوران نوجوانی شان برگردند و اصلا یادشان نیاید ھمھ آنچھ گذشتھ است در روزھای گذار

مشکل از ھمینجا شروع میشود٬ دقیقا ھمین نقطھ ای کھ تو ھر روز با وقایع دیگری روزمرگی میکنی ٬ وقایعی کھ دیگر تک نفره نیست! با آدمھای دیگری است کھ برایشان علاقھ ات بھ ھنر مدرن احمقانھ نیست! اشتباھات عددی ات تمسخر آمیز نیست! نگاه فمینیستی ات از بیسوادی خشم....عقده نیست. و یک روز٬ یک جایی٬ وقتی آن دیگری بر میگردد تا سری بھ اتاق مشترکش بندازد کسی آنجا نیست ! یا ماه ھاست کھ آب و جارو نشده است.. شروع میکند بھ اعتراض کردن ...وھمھ ی حرفش این است کھ چیزی نشده است! من فقط نبودم...من کھ حرفی نزدم! من اصلا حرف نزدم

ھفتھ پیش برای یک موضوعی یادداشت می نوشتم از سندروم استکھلم بود در نوع مدرنش..رسیدم بھ خودم...بھ لحظھ ای کھ علایقم را میگذارم وسط یک خاطره کھ تحقیر بشود و با تقسیم کردن آن خاطره برای چند دقیقھ ای سھمی از نقطھ مرکزی وجود ٬آن زندانبان ھمھ خاطرات را داشتھ باشم. دقیقا ھمانجا کھ خشم فرافکنی میکند در خنده ھای بلند ..وقتی ھنر را مسخره میکند این خشم اما از بین نمی رود میخزد در پوستھ رفتارھای دیگر٬ میشود آن رفتار متقابل آیینھ ای کھ وقتی ازت می پرسد مصاحبھ کاری چھ شد دقیقا ھمان جوابی را بدھی کھ بارھا در جواب سوال ھایت گرفتی) مصاحبھ بود دیگر٬ کار بود دیگر( لذت انتقام بچھ گانھ

!انگار تو میشوی دقیقا ھمان رفتاری کھ آزارت داده است..آنقدر آزارت داده است کھ شده است جزیی از وجودت

یک جایی خواندم فقط سھ اشتباه کافی است کھ یک ھواپیما سقوط کند٬ یک چیزی مثل ھمان قرابت رفتاری آدمھا برای سھ واقعھ پشت سر ھم اوایل این ده سال برایم خط قرمزھایی بود٬ خط قرمز حرف زدن- توھین نکردن- خط قرمز احترام خط قرمز فراموش نکردن بھ مرور خطوط قرمزت را ھی میبری عقب تر میرسی بھ یک پرتگاه از ترس سقوط...... برای من ھمین تابستان این جابھ جایی شد وقتی بزرگترین خط قرمزم را پاک کردم...برای خودم ٣ کادوی تولد خریدم و تمام مدت بھ خودم گفتم اصلا مھم نیست در این سن و سال

وقتی دیگر انقدر این سھ اتفاق پشت سر ھم آنقدر افتاده است و ھواپیما یت سقوط کرده است کھ دیگر تمام شده ای ..دقیقا ھمان جایی کھ فکر میکنی ھیچ برای از دست دادن نداری و این کشدار مریض را اینقدر زندگی میکنی تا تمام بشوی باز ھم می توانی از اول سقوط کنی

ھمین دو ھفتھ پیش بود کھ بی ھوا از این مدل ھایی کھ خوشحالم کھ یک قدم جلوتر رفتھ ام در مسیرم گفت: مصاحبھ کاری کھ باید انجام میداده است داده است و یک خاطره گفت از آن زن مصاحبھ گر من پر از خشم شدم..خشم از

ندانستن از اینکھ من ھیچ نمی دانستم در این مسیر ھست.... دو ساعت بعد برای دوستان سر نھار از ھمان اتفاق گفت و اعلام کردم این اتفاق افتاده است...من دیگر خشمگین نشد..خودم را ٬خورده ھای ریز خودم را کشیدم بردم دور دست نشستم ...در فاصلھ ای کھ آن دوستان با او دارند...ارزش آدمھا بھ اندازه ای است کھ از خودت با آنھا تقسیم میکنی...و .من بعد از ده سال جایگاھم را پیدا کردم..دیرپیدا کردم جایگاھم اینقد دور است در این دو ھفتھ ای کھ گذشت ھر بار ھر چیزی بھ کلمھ می خواست در بیاید می سنجیدم ....این آدم! آن آدم چقدر از من دور است یا نزدیک

نتیجھ این شد کھ شده ام یک سکوت کش دار کھ جز خودم و کلماتی کھ ھر از گاھی جایی می نویسم کسی یا چیزی را ندارم کھ برایش از شکست ھا و موفقیت ھایم بگویم .تنھا بودن را بھ توھم ھمراه داشتن ترجیح می دھم

چرا می نویسم؟ و چرا گاه برای مخاطب می نویسم ..برای تو نوشتم !

احساس کردم نیاز دارم با كلمات ..کلماتی کھ بعید می دانم بھ کلام بیایند خودم را برای کسی / برای تو بگویم...شاید چون سال ھا خاطره مشترک دارم... کتاب مشترک...موسیقی مشترک..نوا و درک مشترک و من آدم بستن در یک اتاق .و رفتن بھ اتاق دیگر نیستم...خاطره ھا با من تا ھمیشھ می آیند

پی نوشت ...شبی کھ گذشت باید بنویسم کھ دیگر سطح و اندازه بحث ھای خانھ ھم تقلیل پیدا کرده است بھ دعواھای مسخره دو ھم خانھ بد ! آنھایی .کھ شاید مجبورند برای گذاران راحت دوران دانشجویی آدمی را تحمل کنند .باید بنویسم من آنقدر خواستم بھ شکل ظرف تو در بیایم کھ آسیب نبینم دیگر ھیچ شکلی ندارم...ھیچ ھویتی ندارم

تنھا نکتھ مثبت این زندگی ده سالھ شاید این باشد ....یک نفر ھویت اش را خوب حفظ کرد....رشد کرد.. بزرگ شد در ,..ھمھ آنچھ برایش مھم بود ...پیش ھمھ آنھایی کھ برایش مھم بودند

Comments



  1. . سودی، با خط به خط این داستان سی و هشت قسمتی اشک ریختم. آه از این ده سال ها... که اینقدر شبیهند. این روزهای جهنمی

    ReplyDelete
    Replies
    1. ای وای من دختر جونم. عاطی جونم… کاش میشد اینقد شبیه نباشن… کاش… بیا برام بنویس 🥺 شاید کمی آروم بشیم

      Delete
  2. باید بیام دوباره بخونم. ولی خیلی دردناک و خوب بود. شاید برای من قشنگ ترین قسمتش این بود که داستان بدون استفاده از کلمات خشن به خودی خود دردناک بود.

    ReplyDelete
  3. سلام سودابه عزیز چقدر خوشحالم که هنوز می نویسی یه زمانی هردو پیگیر وبلاگ هم بودیم
    شاید یادت بیاد اسم وبلاگ من انا من الحیدریون بود خیلی خوشحالم از دوباره پیدا کردنت

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular Posts