آستانه تحمل حماقت

 اسمش را بگذاریم آستانه ی تحمل حماقت! مثل آستانه ی تحمل درد می ماند به همان زشتی

آستانه تحمل درد من بین یک تا ده٬ حدود ۸ هست٬ یعنی از ۸ که رد میشود دیگر احساس میکنم نفس کشیدن ارادی نیست و هر بار باید بخواهم که نفس بکشم٬ تمام محتویات معده ام می آيد پشت چشمهایم و دقیقا در همین حوالی است که مایع سردی راهش را در رگم پیدا میکند و کم کم نفس کشیدن آسان میشود. 

من باور دارم آستانه تحمل درد یک انرژی خارق العاده نیست که ژن های باهوش برایمان آورده باشند و درست در لحظه ی موعود نجاتمان دهد. آستانه تحمل درد تمرین می خواهد٬ علت می خواهد.. باید برایش بجنگی 

من این عدد طلایی ۸ را مدیون نیش تند زبان مادرم هستم٬ درآستانه زن شدن٬ بالغ شدن! یک قانون نانوشته در خانه اجرا شد..پریود هرچند هم دردناک یک درد است که هست و غر زدن و ناله ندارد. یا به عبارتی برای یک درد که ماهی یک بار چند روزی مهمان تو است ناله کردن کاری هجو و بچه گانه است. 

و من بزرگ شدم و تمرین کردم و پیروز شدم. یک زن جوان بیست و اندی ساله بودم که دوست صمیمی آن روزهایم ( چه تناقض مضحکی٬ دوست صمیمی آن روزها- صمیمت گذارا) پیچیده بود در خودش٬ شده بود یک گلوله گرد انسانی با رنگی پریده. تا من را دید اشکهایش چکید و گفت درد پریود امانش را بریده و مسکن هم خورده است ولی هنوز تاثیری نکرده است. من عصبانی شدم٬ از آن دست عصبانیت هایی که انگار کسی حق تورا خورده است..کیفش را برداشتم و رفتم به سمت در کارگاه٬ بلند گفتم بهتر شدی خودت بیا. 

انگار همه ی آنهایی که به اندازه من درد نمیکشند به من بدهکار باشند٬ انگار بار درد های نکشیده آنها را من باید بکشم..یادم می آید برای یکی از همکلاسی ها میگفتم کدام آدم ضعیفی برای یک درد پریود دوعدد بروفن می خورد و با آن وضعیت اسفناک کف سالن پخش میشود. چشمهایش گرد شد٬ گفت من میروم دکتر مسکن تزریق میکنم٬ مگر مریضی درد بکشی. خفه شدم٬ آن روز و تا سال ها بعد خفه شدم. به زعم من٬ یک زن بیست و اندی ساله تمام آدمهایی که برای درد مسکن می خوردند ضعیف بودند و این نقطه پایان مکالمه بود در مغز من .

 

سال ها گذشت و من رسیدم به سیکل بی پایان درد٬ بیماری٬ درد٬ بیماری جدید و هنوز هم نقطه ی پایانی برایش پیدا نکرده ام.

در تمام این سالها درد که می آمد تا نقطه شروع رانش آن سرد خاموش کننده تحمل میکردم انگار یک جایی مسابقه ای در جریان است و من هر سال٬ هر روز باید از این عنوان قهرمانی دفاع کنم. 

اما واقعیت این است تمام این سالها تنها شرکت کننده این مسابقات فقط خودم بودم٬ هر باردر مسابقه ای قهرمان میشدم که جز خودم هیچ بنی بشری آنقدر احمق نبود که دواطلب باشد.. همه این ها را گفتم که برسم به این رفتار تکراری مریض که در همه ی سطوح زندگی ام در جریان است..

مثلا آستانه تحمل حماقت ٬ تحملی از جنس تکرار٬ تکرار حماقت هایی زرد در روابط بین فردی٬ تکرار حماقت های زشت سیاه در محیط کاری

 

ده سال میشود که من هفته ای چند بار به رییسم ثابت میکنم از من احمق تر هیچ کجای دنیا پیدا نمیکنی٬ و هر بار غافلگیرش میکنم. آن دو هفته پیش حتی باور دارم اگر می شد و می توانست و این منفعت طلبی آدم ها می گذاشت دستی به شانه ام می زد و میگفت بس است دیگر.

ده سالی سابقه کار دارم٬ طرح هایم در مهمترین ساختمان های این کشور و سفارتخانه هایش یک گوشه ای به نمایندگی من نشسته اند! قرار دادهای مدت دار شرکت را طرح های من جلو می برد و هر سال یک گوشه می نشینم و با خودم یک حساب الکن سر انگشتی میکنم و ایمیل تقاضای ارتقا درجه! حقوق و هر چیز خوبی را درفت میکنم و دوباره بر میگردم به اکنون و اینجا و بیشتر و بیشتر حماقت میکنم! بعد هر بار یک جایی در مغزم یک چیزی تیک میخورد٬ از جنس آفرین احمق عزیز به مرحله بعد خوش آمدی.

 

اگر سن بلوغ رو بگیریم ۱۳/۱۴ سالگی ٬ سن شورش هورمن های بی سر و ته و لذت و خیسی اندام های تناسلی و روابط مرموز و لمس های گذاری آن سال های دور حدودا ۲۴/۲۵ سالی می شود که من در چرخه روابط عاطفی هر روز به مراحل بالاتری از این حماقت های زرد می روم.

 

روزی که رابطه آتشین و عاشقانه ۵/۶ ساله ام را شماره  ۸ تمام کرد اوج تمام پیروزی ها بود..چند مرحله ای بالا رفتم همان روز. ساعت ۳ ظهر٬ ۲۸ اردیبهشت بود.. نشستم روی صندللی جلو کمی تاب خوردیم در کوچه پس کوچه های محل در کشاکش خنده های من و رفتار عادی چشمهای او ناگهان دهانش را باز کرد و گفت؛ برنامه زندگی ام عوض شده است٬ میخواهم مهاجرت کنم؛ گفتم ؛ وای چه خوب٬ خوب من هم دیرتر می آیم. 

گفت : نه ٬ برنامه ی زندگی ام کلا عوض شده است. 

من حلقه  ی نقره ای که برایم خریده بود را از دستم درآوردم گذاشتم روی داشبورد و پیاده شدم و گفتم حتما حق داشته است. و تمام شد. تمام یک هفته بعدش را برای عالم و آدم توضیح دادم که تقصیر من است و او حق داشته است حتما.

بعد از آن یک هفته ی کذایی آستانه تحمل حماقت من آنقدر بالا رفت که تا سالها آدم ها هر کاری میکردند٬ حق با آنها بود و من چقدر متوقع بودم اگر حتی ناراحت میشدم.

 

چند سال پیش در گیر و دار یک رابطه عجیب بودم٬ یک شب با ۱۲ حرف میزدم و برایش گفتم فلانی رفته است دختری را که دوست دارد باهاش بخوابد را استرالیا ببیند و من نشسته ام در خانه ی خالی فیلم لیلا می بینم و گریه میکنم و چرا حلقه گل دوست دختر خوب را گردن من نمی اندازی! یادم نمی آید چه گفت ولی می دانم خیلی چیزها را نگفت... انگار در یک شوک فرو رفته باشد که چطور آدمیزاد در رقابت با خودش می تواند تا این حد حقیر بشود.

 

اینروزها گاهی فکر میکنم از ۱ تا ۱۰ آستانه تحمل حماقت من کجا می نشیند.. ولی فرقی مگر دارد! برای رسیدن به هر عددی در این چرخه باطل باید از عزت نفست خرج کنی...از هویتت..از زمانت .احساس میکنم در آستانه چهل سالگی هر آنچه داشتم را خرج کردم...برای دیدن یک پیام قشنگ از یک مذکر دور ٬ یا برای اضافه حقوق ساعتی دو دلار! 

 

Comments

Post a Comment

Popular Posts