دیدار مجدد به ابديت

  

این روزها یک سریال قدیمی می بینم ٬ داستان حوالی سال ۲۰۱۲ است همان سالهای دوران مهاجرت من و شخصیت های داستان همه زن هستند و نیویورک نشین.. داستان روابط این آدم های بیست و اندی ساله است در عبور از جوانی به یک بلوغ... آن سالها که آمده بود زیاد برایم جذاب نبود٬ آن روزها من برای بار هزارم فرندز میدیدم و یا برای بار هزار یکم سکس اند د سیتی.

 

سال دوم کرونا است و صنعت فیلم و سریال از آنچه که بود هم بدتر شده است. بیشتر کسانی که می شناسم رو آورده اند به سریال های قدیمی و دوباره بینی.

 

امروز بعد از ظهر وقتی لوبیا سبز ها رو برای لوبیا پلوی من درآوردی ام ریز می کردم و با خودم مرور میکردم الان چندین سال است که با علم به این که او لوبیا پلو دوست ندارد و خودم هم مرغ دوست ندارم هر ماه دو بار این غذا را درست میکنم یک لوبیا پلویی که نه خودم دوست دارم و نه او.. شده است ول نکن ترین نوع انتقامی که در زمینه پخت و پز بلد هستم. یک تکرار لج درآری که عصر به عصر بگوید شام چه داریم و من بگویم لوبیا پلو و او بگوید می دانی من دوست ندارم و من سکوت کنم.

 

در رفت و آمد بودم در مرور لحظه های درام مغزم و لوبیا سبزهایی که به سه یا چهار قطعه تقسیم میشدند و همزمان دیالوگ شخصیت اول سریال را گوش می دادم که برای بار سوم در طول دو فصل از سریال با دوست پسرش قطع رابطه کرده بود و باز برگشته بودند و دوباره تب و تاب عشق...

 

انگلر چاقوی قطعه قطعه کردن لوبیا ها این بار بر سر خودم فرود آمده باشد!!! تمام این سال ها ٬ خوراک فرهنگی تصویری من و هم نسلان من روابطی بود که تمام نمیشد ٬ اشتباهاتی که هی تکرار میشد...مثل سمانتا و شارلوت و میراندا هی یک داستان تکراری را بازی میکردیم کمی جلوتر میشدیم قهرمانان فرندز که این دایره دوستی اشتباهاشان رو هر بار به شکلی برای ما تکرار میکردند٬ انگار یادمان دادند آدم ها و روابط مثل یک نوع پارچه کتانی تا اندازه ای مرغوب  هستند که نباید دور ریخته بشود و از شکلی به شکل دیگر در می آید واین چرخه بازیافت آدمیزاد را با کمی ادویه ی سانتیمانتالیزم به خورد مغزهای ما دادند..

 

چقدر در روابط اشتباه عاطفی و یا دوستی یا حتی کاری درجا زدیم مثل چنلدر٬ و رها نکردیم. هر روز عین راس برای خودمان روضه عاشور را خواندیم و تا رسیدیم جلوی میز رییس لال شدیم و یک فرصت دیگر به این پارچه نخ نمای کتان دادیم برای زندگی ...

 

جالب این است طبق حافظه الکن من آدم های آزاد و مستقل این سریال ها معمولا شخصیت های فرعی و به نوعی کیوت  بوندن که در جامعه جایی نداشتند و یا سریال می خواست به ما بفهماند این مهم را که درست است فیبی با مزه است ولی آخر سریال چنلدر و مونیکا یک "زندگی " را درست کردند... یا شاید کریمر همیشه حرف درست را می زند ولی در نهایت همان همسایه دیوانه است...و آیا کسی هست بخواهد با سامانتا زندگی کند... 

 

 

محصولات فرهنگی تصویری نسل من٬ نسل ما فقط یادمان داد روابط غلط و بیمارمان را به کرات بازیافت کنیم . عین سریال های محبوبمان به امید فصل بعدی٬  قهر و آشتی های دراماتیکمان را بزرگ کنیم غافل از اینکه زندگی ما فصل دوم و سوم و دیدار مجدد بعد از سی سال ندارد و یک جایی در فرایند مریض این تکرار ها تمام می شود. 

 

Comments

Post a Comment

Popular Posts