بی هویتی افكار پوسیده من

 این روزهایم به مرور گذشته می گذرد. می نشینم وسط معرکه و هی حرف میزنم از گذشته تا آینده

به دلیل عجیبی این روزها به کرات برمیگردم به نوجوانی٬به زمانی که دنبال الگو میگشتم برای زندگی ام! آدمهای مهم زندگی نوجوانی ام یا از دل رمان های آن دوره می آیند یا نویسنده های عجیب و تا حدی دیوانه اند به زعم فوکو! معمولا در همین حوالی فکر ها به خودم نهیب میزنم چه انتظاری داری که آدم سالمی باشی پس! تمام دوران عجیب نوجوانی ات تمرین کردی اسکارلت باشی و تارا را نجات بدهی 
یا یک دوره ای تمام روانم را دزیره بودن گرفته بود! آن عشق های بی سرانجام با نگاه های تلخ و زن هایی که در نهایت به چشم نوجوانی ام چقدر قوی بودند
یک مدت  هم همه فکر و ذکرم شده بود فروغ بودن! ولی در نهايت فروغ در بیست و چند سالگی ام مرد! سرکشی اش را دوس داشتم ولی به پای شجاعت اسکارلت نمی رسید. 
هفته پیش ۱۲ برایم پیامی بلند بالا فرستاد که شاید در بدترین زمان ممکن خواندمش...بعد از یک درگیری ساکت از خانه زده بودم بیرون و پیام طولانی پر از .
حرفهایی که اول نمی فهمیدم چه میگوید..بعد از رد و بدل شدن هزاران کلمه احساس میکنم ۱۲ فقط کمی کوتاه آمد که بیشتر از این نابود نشوم . هزاران سال بود که پشت تلفن اینقدر گریه نکرده بودم ! حرفها ختم شد به این حقیقت که من از تنهایی می ترسم که منفعل شده ام! نمی دانم اسمش تنهایی است یا ترس پشیمانی! یا هر چیزی شبیه به این..ترسی که عین زنجیر مرا بسته است به این اکنون و اینجای سیاه شده
همه اینها را گفتم که برسم به این مهم که رل مدل های نوجوانی ام را چیده ام دوروبرم و هیچ کدام به من راه نترسیدن را نشان نمی دهند..همه ترسم از این است که برسد آن روزی که بشوم اسکارلت در آخرين صحنه بربادرفته و دری به رویم بسته شود

سردرگمم و هیچ راه فراری نیست برایش..از کارم هر روز بیزار تر میشوم..مثل زندگی ام 
از خودم شناختی ندارم.. بیشتر روز تلاش میکنم گریه نکنم! و روزها شب بشود

Comments

  1. یه بغل محکم برات سودی عزیزم

    ReplyDelete
  2. همه میترسیم. همه ورژن بهتری از این که هستیم رو آرزو داریم.

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular Posts