من و مرد کتاب باز
یک نزاع بی سرانجامی هست بین من و تمام سلول های مغزم و آدم های اطرافم به کارگردانی هورمن های مزخرف
این روزها خواب درست هم ندارم٬ شب ها درد استخوان امانم رو میبرد٬ اشک میریزم و ناله میکنم تا از تخت به دستشویی برسم.امروز دکتر ایمیل داد با تشخیص آخر که به سلامتی و مبارکی یک بیمار آرتورز سوریاتیک هستم که خیلی شانس بیاورم بعد از پنجاه سالگی دست هایم دفورمه میشود و درد های مفصلی میشود قوت روزانه ام
دیشب یک مراسم رونمایی دعوت شده بودم که هیچ مدل نمیشد نروم٬ از آنهایی که وقتی دعواتنامه گرفتی در یک دنیای دیگر بودی و خوشحال بودی و شاید یک آدم دیگر بودی و تا به روز مراسم برسد شده ای یک آدم دیگر همان اول به دوستم گفتم تحمل آدمها برایم سخت است و او هم گفت من هم! با هم خزیدیم روی ردیف آخر صندلی ها با این پیشبینی که زود از در خروجی پشتی فرار کنیم ولی آنقدر سخنران خوب بود که یک آن خودم را دیدم در انعکاس شیشه که میخندم..چند وقت بود نخندیده بودم. برای دل خودم نخندیده بودم. عکس گرفتم از خنده ام در انعکاس شیشه که خرابه های کلیسای معروف شهر را قاب گرفته است. سخنران یک نویسنده و یک مجموعه دار کتاب های قدیمی و منحصر به فرد بود که با آدم و عالم خاطره داشت و لابه لای خاطراتش از زمانی که کتاب را می نوشته از آدمهای معروف می گفت و مدلی که مجموعه یادداشت های شخصی آدمها را برای موزه ها و کتابخانه های بزرگ قیمت گذاری میکند. از نامه ها و نوشته هایی که بین متعلقات آدم ها پیدا میکند میگفت و من هم که خاطره باز ترین آدم ها هستم.داشتم فکر میکردم خدا را شکر کس خاصی نشده ام مگر نه آن حجم نامه های عاشقانه که دست سین دارم میشد مضحکه ی عالم و آدم...چه اعتقادی داشتم به عشق!بعد از سخنرانی یکی از کتاب هایش را که دوستم معرفی کردخریدم و بردم برای امضا کردن ..گفت کجایی هستی گفتم ایرانی و طبق معمول از ایران دهه ۷۰ گفت و من هم گفتم آه از آن روزهای خوب طلایی که گذشت و بگذشت
بعد دوستم رسید و حرفشان گل کرد و نظر آقای نویسنده گوش هایم را تیز کرد! حرف خواندن شده بود و اینکه آدم ها هنوز می خوانند که آقای سخنران گفت من خودم آمریکایی هستم و تمام دنیا را هم گشته ام و زندگی کردم و تنها آرزویم این است که ای کاش هفتاد درصد آمریکایی ها بی سواد بودند کشور را همان سی درصد عاقل میگرداند! پرسیدم چرا هفتاد درصد ؟ گفت در یک تحقیق مشترک بین انگلیس و امریکا یک آمار تکان دهنده ای را شاهد بوده است که بالغ بر هفتاد درصد آمریکایی ها به یکی ازمزخرفاتی مثل زمین صاف است یا موجودات فضایی ترامپ را فرستاده اند تا زمین را نابود کند یا واکسن نزنید تا اوتیسم نگیرید و و .... اعتقاد دارند! گفت این آدمها چرا سواد داشته باشند؟ چرا بخوانند و بنویسند و تکثیر کنند مزخرفاتشان را ...چقدر نظر تند و تیزش را دوس داشتم
گفت این کتاب های خوب زندگی کنیم ! مثبت باشیم ٬ بخندیم و و و فقط تورا در بدبختی که در آن هستی خوشحال نگه می دارد...کتاب خوب کتابی است که مضطربت کند از ندانسته هایت! از دنیای دوری که می توانی به آن برسی یانرسی ...یک جورایی هلت بدهد در چاه زندگی کردن
آمدم خانه یک لبخند داشتم در پس پشت پلکهایم...کتابش را بردم به تخت و برای اولین بار مقدمه یک کتاب را با لذت خواندم...انگار کسی یکی از گره های سرم را باز کند..اندکی هوا رسیده بود به آن راهروی نم گرفته زندگی من
:)
ReplyDeleteچه خوبه که میتونی از نزدیک آدم ببینی...
فقط وقتی دیگه نبینیشون میفهمی همونا که ازشون فرار میکردی هم بودنشون بهتر از نبودنشونه.
من دیگه کامنت گذاشتن رو یاد گرفتم راه افتادم هی رو دیوارت مینویسم
ReplyDelete