فصل بی پایان زندگی
دوره های زیادی از زندگی ام را به یاد نمی آورم که تا این حد به نقطه ی بریدن نزدیک شده باشم. یک درد سنگین پشت پلکهایم هست که هی سنگین تر میشود
جواب آدم ها را نمی دهم چون یا باید هر چه در مغزم میگذرد بگویم و در نهایت آدم ها روبرویم نصیحت کنند و چیزهایی بگویند که حتی خودشان هم به آنها اعتقاد ندارند یا باید در نهایت نقاب قدیمی را به صورت بزنم و سر و تهش را هم بیاورم .توان توضیحی ندارم ٬توان مخالفت ندارم..توان هیچ بودن را دارم این روزها
شده ام مصداق زنده آن کاریکاتور که شخصی هر روز یک نقاب به چهره میزد با این تفاوت که من هزار تا نقاب هم ندارم یک نقاب هر روزه ای هست که صبح به صبح کیپش میکنم روی چشمهایم تا کی بشود خلاص کنم خودم را فصل تکراری زند
گی
صبح به صبح با خودم میگویم کاش میشد ناپدید شد ! بی رنگ شد و دفن شد در هوا
Comments
Post a Comment