مرکز بی مصرف دنیا! من

 چهار روز رو بین آدم هایی گذروندم که کمترین شباهتی رو بهشون داشتم..آدم هایی که از دنیای من فرسنگ ها دور هستند! احساس آدمی را داشتم که تمام مدت ماهیچه های شکمش را در یک لباس تنگ منقبض کرده باشد و چقدر بی اعتماد به نفس بودم! شب اول به محض رسیدن به تخت خواب اشکم سرآزیر شد! چقدر زندگی در دنیای تلخ و سیاه من سخت است٬چقدر در قبال هر چیزی من فقط و فقط لکه های سیاه را می دیدم و تمام

روز بعد و حتی وسط جسله یوگای خاصی باز من بودم که اشکم سرآزیر شد و مربی گفت برو بیرون تا بیایم ...بالغ بر بیست دقیقه اشک های می چکید بی دلیل و در واقع با هزاران دلیل
چقدر ما آدم های خاورمیانه آدم های سختی هستیم این رو روز دوم فهمیدم که یک دختر سوریه ای به جمع ما پیوست..تمام مدت مربی ها درگیر من و او بودند! هر چیزی برای ما سخت بود! نهار برویم شهر! من و او مخالف بودیم! برنامه عوض می‌شود ساعت فلان میخوابیم فقط من و او برایمان عوض شدن برنامه حتما نشان دهنده یک داستان با پایان تلخ است
این مشکوک بودن به عالم و آدم از کجا آمده در سلول های ما نفوذ کرده 
تمام سفر دغدغه خوشحال بودن همه همسفرها به عهده من بود و او 
شب اول حتی دستشویی نرفتم تا دم صب که یک وقت صدای دستشویی کسی را بیدار نکند..این اگر بیماری نیست پس چیست! کسی در اتاقش بیشتر از حد بماند استرس میگرفتم که شاید من چیزی گفتم! حرفی زدم.
دیشب نشسته بودم لب آب که کسی یا چیزی انگار زده باشد توی گوشم که ای بشر تو مرکز و نقطه مرکزی دنیای همه ی آدم ها نیستی! رها کن!

Comments

Popular Posts