هر روز صبح به وقت دادگاه

 یکی از دلایل زود سر کار آمدنم تنها بودن است درآن یک ساعت و اندی که بقیه کارمند ها و رییس کارشان را شروع می‌کنند. یک روتین خاصی دارم برای این یک ساعت مثل مراسم مذهبی حتی٬ قهوه را میگذارم روی میز٬ فرو می‌روم توی دفترم که این روزها برگه های پایانی اش را سبز می‌کنم و تمام همه ی ناتمامم رو خالی می‌کنم در دفتر.کلمات گاهی همینطور خودشان می آیند و اینقدر خوش می آیند و که وقتی نقطه پایان جمله را میگذارم انگاربعد از ساعت ها تشنگی به آب رسیده ام. گاهی از روز قبل می نویسم یا اگر مهمی اتفاق افتاده باشد از آن مینویسم ..وقتی می نویسی انگار یک (دیگری) عاقل قضاوتت می‌کند یا گاهی چراغی روشن می‌کند روی آن نقاط عجیب پیچ در پیچ که تو خزیده ای در رختخواب و ساعت ها اشک ریختی و در جواب همه گفتی نمی دانم دوباره چه مرگم است. گاهی به سادگی یک تداخل هورمنی است ٬ به پریود نزدیک میشوی!دور میشوی! وسط دوره هستی و این تداخل های هورمنی بی رحم به سادگی تمام روزه مرگی ات را سیاه می‌کند 

گاهی هم هورمن ها اعاده هیثیت می‌کنند و تو می روی پشت آن دیگری عاقل تمام خاطراتت را میجوری٬ ریز به ریز تا برسی به یک کلمه٬ یک حرف! یک نگاه! همان لحظه ویرانی
!لحظه ویرانی من در ساعت ۷ عصر روز جمعه بود٬ دقیقا لحظه ای که یکی از مهمان های مراسم مبارک و مسخره ی ده سال در نیوزلند زندگی کردنم سوال کرد چیزی شبیه به این که دوست داشتی همه ی دوستان صمیمی ات بودند امشب! و من بی فکر بدون فوت وقت گفتم من دوست صمیمی ندارم.چشهایش گرد شد و با خنده گفت ما ! و من در جواب به صریح ترین نوع ممکن گفتم من از روزمره تو چیزی می دانم یا تو از روزمره من چه می دانی و اینها تازه لایه های اولیه دوست صمیمی شدن است و شب ادامه پیدا کرد برای همه جز من
موقع برگشتن خانه نرفتم ٬ رانندگی کردم تا جایی که آنقدر دور بشوم که خیابان ها را نشناسم بهت زده نشسته بودم و فکر میکردم چرا من دوست صمیمی ندارم و چرا نداشتن و داشتنش هر دو برای اضطراب آور است..انگار از یک جایی تصمیم گرفتم دوست صمیمی آدم ها باشم ولی کسی نبود٬ نیامد٬ یا نخواستم کسی باشد. شاید ساده ترین دلیلی که هست این بود که دقیقا در لحظاتی که خواستم دستی باشد ٬کسی باشد نبود و من برای هر بار نشکستن یک بار برای همیشه گفتم مرا همین تنهایی بس است
آخرین باری که تلاش کردم دوست صمیمی داشته باشم همین چند سال پیش بود٬ اسمش را بگذاریم ۱۲... دقیقا یادم می آید آن روز آخر را! روزی که برای همیشه پرونده دوست صمیمی داشتن را برای همیشه بستم به دردش نمی ارزید! یادم می آید دیالوگی که در سرم با خودم داشتم این بود که اگر به من همزمان با بقیه دوستانش در سطح های دیگر خبر مهاجرتش از شهر را داد یعنی یک جای کار می لنگد یعنی صمیمیت من اگر از نوع الف بوده است صمیمیت اون از نوع ب بوده است...و درد کشیدم و دیگر بعد از آن انتظارم نداشتم کسی صمیمیتی داشته باشد با من
یک تنهایی زرد است! یک تنهایی خود خواسته که شاید تنها فایده اش کمتر درد کشیدن باشد. آنشب در آن گوشه تاریک که پارک کرده بودم ٬ انگار کسی زیر گلویم را خنج میکشید..گریه نکردم ٬ یک پیروزی بود درک اینکه کی بود و کجا بود که من ترسیدم از هر بار درد کشیدن و خزیدم در پیله زرد و تنگ خودم

آن (دیگری عاقل ) در مغزم همه ی اینها رو نسبت می‌دهد به ترسو بودنم٬ شخصیت منزوی و ترسویی که همیشه از ترس شکست نخوردن ٬ تنها نبودن یک راه احمقانه را پیدا می‌کند و خودش را از همه لذت هایی که شاید در راه آن نرسیدن احتمالی بود محروم می‌کند
انگاردر یک کویر خشک بودن با علم به این که فردا همین کویر را از دست نخواهم داد را ترجیح می‌دهم به تکیه بر احتمالات و در جنگل زندگی کردن..از ترس تبعید احتمالی به کویر 

این رفتار رو می‌توانم در کوچکترین مسائل روزمره ام پیدا کنم ٬برای مثال تمام دیشب از حدود ساعت ۱۱ تا ۲ که خوابم برد خودم را سرزنش میکردم برای حرف زدن با یکی از دوستان ٬ شماره ۹
تمام چندین ساعت خودم را  با قصاوت تمام شماتت کردم که با این شماره ۹ را تا دیروز فکر میکردی احمق ترین آدم هاست و سال ها از زندگی اش را به راحتی آب خوردن پاک کرده است برای همه ! چرا حرف می‌زنی ٬ چرا تکه هایی از خودت را ارزان می فروشی

معمولا دادگاه بررسی رفتارهای هفتگی ام٬ یا. روزانه ام حدود. ساعت هشت و نیم که بقیه کارکنان می رسندتمام می‌شود
امروز حکمم حبس ابد بود! یا ابد و یک روز حرف نزدن٬ لال شدن و عادت کردن به دیواره های زرد پیله ی دلمه بسته ام

Comments

  1. چقدر خوبه خوندنت سودی...

    ReplyDelete
    Replies
    1. صب که بلاگر رو باز کردم این رو خوندم دلم شاد شد ..مرسی آتی مون

      Delete

Post a Comment

Popular Posts