وقتی از چگالی بو حرف می زنم!

 هوای اتاق یک دم سنگین و چرک دارد٬ چرک صفتی نیست که برای بو به کار برود معمولا ! ولی من صفت بهتری برای این بوی چرب و سنگین پیدا نمیکنم. این بو مرا می برد به سال های هفتاد و هشت تا هشتاد آن سال‌های بلوغ و شوره های چرب سر و تابستان های گرم در اتاق خوابم که طبقه دوم یک خانه ی دوبلکس اجری بود در یک محله ی ساکت 

بوی غذای ظهر می خزید بالا و میرفت در جرز دیوارها و می ماند تا من از مدرسه برسم ٬ بوی ضمخت مانتوی مدرسه و خاک و عرق بلوغ با بوی غذا در اتاق می ماند تا من نهارم را بخورم و برگردم بالا. دقیقا آن لحظه که میرسیدم به دم در اتاق این بوی چرک و سنگین پر می‌شد توی بینی ام
امروز دقیقا اتاق همین بو را می‌دهد ٬ بوی روزهای آخر شهریور حتی٬ بوی سردرگمی های دوره بلوغ و عاشقی کردن ها به وقت شانزده سالگی
من با بوها قرابتی دارم که فراموش نشدنی است٬ همه ی خاطراتم را اول با بو به یاد می آورم بعد با رنگ ها و شکل ها و در آخر گاهی صدا دار می شوند 
مثل این بوی چرک که مرا میبرد به شانزده سالگی ٬ میز بزرگی که وسط اتاق بود و پوستر مایکل جکسن با دستی که با پارچه ای سفید بسته شده بود٬ من هنوز هم راز آن پارچه سفید را نمی دانم.
 بوی چرک تمام بینی ام را پر کرده بود و عین یک روغن داغ راهش را باز می‌کرد به سوی سلول های مغزم ٬ احساس میکردم این بوی چرک همه ي من را گرفته است. همه ی تنم را ٬ همه ی فکرهایم را بلعیده است 
یک آیینه کوچک داشتم در اتاق که صبح ها مقعنه ام را با کمک خطوط کج و معوج آیینه درست میکردم٬ مقعنه سورمه ای همیشه بوی خودکار و گچ و خاک می داد.
من در یک بعد ظهر پاییزی٫ در اولین ماه شانزده سالگی ام چشم‌هایم را دیدم که مرده بود٬ بوی چرک مثل یک روغن داغ چشم‌هایم را خفه کرده بود و من تمام شده بودم. 
من در یک بعد از ظهر پاییزی٫ درست وقتی هنوز به خوبی شانزده سالگی را لمس نکرده بودم تمام شدم! دیگر هیچ از من نمانده بود٬ کاتر را از لیوان لوازم درس هنر برداشتم و یک خط سراسری کشیدم روی دستم! یک سوزش لذت بخش داشت٬ ولی خون نیامد..کاتر را تنظیم کردم دوباره روی همان خط و فشار دادم٬ دست هایم یخ زده بودم ..عرق کرده بودم و صدای قلبم را می شنیدم ! من هیچ گاه اینقدر زنده نبودم ٬ این درد٬این خون داغ که جاری شده بود روی ساعد دست چپم مرا به این دنیا برگرداند. درد نداشتم لبخند بود و خون و بوی چرک دیگر نبود
با مغز شانزده ساله ام پارچه ی سفیدی بستم  به دستم که خون دلمه بسته شده روی یک شیار نازک را حمل می‌کرد٬که بر فرض مثال من از هواداران پر پا قرص مایکل جکسن هستم٬ برای شام مادرم پرسید این پارچه سفید قر جدید است..این تنها زمانی بود که در آن خانه پنج نفره کسی پاره سفید بسته شده به دست من را دید و حرفی زد.
بعد از این روز هر بار این بوی چرک می آید ٬ من می مردم ! تمام میشدم و پناه می بردم به درد و خون 
ولی امروز اینقدر در این بوی چرک نشسته ام که می دانم درد لذت بخش باز کردن یک شیار نازک در دستم و یا داغی رد خون هم من را زنده نمیکند.مثل یک بیمار در اتاق آی سی یو که دیگر بالاترین شوک هم احیایش نمیکند.
من در یک دم سنگین چرب ٬ در رختخوابی با طرح های آبی در بعد از ظهر یک روز تابستانی مردم

Comments

Popular Posts