فراموشی احساسی به نام گرسنگی

 چند روزی هست می نویسم و می رود در قسمت درفت و هیچ وقت تمام نمی‌شود .یک خالی بی پایان شده ام مثل زندگی ام..در مسیر دستشویی تا میز کارم همیشه ایده های ناب دارم که هیچ وقت به کلمه تبدیل نمی‌شود در یک نزاع بی سرانجام فنا می‌شوند

کتابی که این روزها درکنار کتاب های دیگر میخوانم روانم را ناخن می کشد ( این صفت را دیروز در وصف نوشته های ۱۲ هم گفتم )همان درد همان صدا! یا شاید گاهی دردش مثل ترکاندن تاول پاهای ورم کرده است که درد دارد ولی خنکی آن مایه لزج هم لذتی دارد نا گفتنی
در یکی از داستان ها نویسنده از گرسنگی گفته بود٬ وصف یک زن گرسنه که تقاضای پول یک چایی میکند و بقیه داستان !اما من در همان ابتدای داستان در میان کلماتی که گرسنگی را توصیف کرده بود گیر کردم
یادم نمی آمد آخرین باری که گرسنه بودم کی بود! کی این زندگی مزخرف ماشینی و احمقانه از لذت درک یک حس!یک نیاز محرومم کرده است که خودم نفهمیدم
هی روزهایم را مرور کردم ! صبح های تکراری که لیوان سرامیکی سبز بیمارستانی ام را از قهوه پر می‌کنم و یا غذای شب مانده را میریزم در ظرف برای نهار و راهی میشوم
صبحانه نمیخورم چون فکر می‌کنم گرسنه نمی‌شوم..طنز داستان همین است که اصلا من که درکی از حس گرسنگی ندارم چطور می دانم گرسنه میشوم یا نمی‌شوم
گرسنه شدن را در کودکی و نوجوانی ام مرور کردم..هیچ خاطره ای حتی محو ندارم ..شاید این گرسنگی هم مثل کم بینی یا دور بینی یا کور رنگی باشد یک قابلیت که کسی می تواند داشته باشد یا نداشته باشد
در دوره نوجوانی ام تنها چیزی که یادم می آید یک سرگیجه و بی حالی است که شاید گرسنگی باشد
دیروز از صبح منتظر یک حس بودم که بشود ربطش داد به گرسنگی! حدود ساعت یک بعد ظهر وقتی همکارهایم توی آشپزخانه از غذاها حرف میزدند و نهار میخوردند احساس کردم دلم میخواهد آن قیمه از شب مانده را بخورم.یک احساس همراهی با دیگران یا شاید یک نیاز به اینکه از جماعت عقب نمانم! شاید ریشه ی عقب نماندن از جماعت سیر از جایی در گذشته بیاید در حافظه جمعی ام نقش بسته باشد بر فرض مثال که اگر سیر نباشی توان فرار نداری
دیروز تا آخر شب و حتی بعد از کلاس سفالگری گرسنگی نیامد و من بر طبق عادت و ساعت غذا خوردم! آخر شب کتاب را کشیدم توی تخت با خودم و تمام آن توصیف های محشر نویسنده از گرسنگی را بلعیدم ! دردهای پیچ دار در شکم!! حس خالی شدن از درون و احساس سبکی در سر..اشک‌هایم می چکید...چیزی جز نکبت نیست این زندگی که حتی سطحی ترین و ابتدایی ترین نیازت را هم فراموش کرده باشی یا حتی از دست داده باشی...نکبت هر روزه ای که صبح به صبح بزک کرده می رود در جامعه ای که همه کور به دنبال هم میخزیم. 

Comments

Popular Posts