گسستگی٬ یا گم شدن در روزمرگی های من بی من
خوب به سلامتی دغدغه جدید به مغزم اضافه کردم! امروز در دفتر بنویسم یا در بلاگم
میخواهم از احساس گسستگی بنویسم! جز اولین مطالبی بود که در دفترم هم نوشتم ٬زمانی که در اوج استیصال بودم یا هستم و اصلا نمی دانم چه میخواهم یا کجا هستم٬کجا هستم استعاره از گم کردن هویت روزمره ام. آن روزها تازه از سفر هوبارت آمده بودم و گم و گیج بودم دو روز آخر سفر همه فکرهایم درگیر جنگ بود و بعد سقوط هواپیمای اوکراینی که خوب بی تاثیر نبود در آن گمگشتگی٬ فکر میکردم برگردم (خانه) بهتر میشود! جای امنی هست ٬حرفی میزنم و بهتر میشوم!از آن خیال های خام. خداشکر در این موارد بحرانی و نابودی محض روحی روانی دوستانی دارم بهتر از برگ درخت که گم میشوند در روزمره گی های خودشان. سکوت محض بود آن روزها در گروه واتس اپی! فکر میکنم اول یک اعتراض شد که همه حرفهای گروه شده است بدبختی و جنگ و دیگر سکوت شد! خانه هم که جو بهتری نداشت ..متهم شدم به سانتی مانتالیست . و یک بن بست تمام و کمال
یاد گرفته ام در این سی و اندی سال خودم تکه های خودم رو جمع میکنم میگذارم روی هم و چسب میزنم و دوباره می شوم چیزی شبیه (من) اما این بار درست نمیشد! می دانستم بیشتر از دغدغه جنگ و نابودی است ! چیزی مثل بریده شدن نخ (من) از روزمرگی ٬از زندگی واقعی
فرو رفتم در دفترم و نوشتم از خودم از روزی که یادم می آمد که میشد حوالی ۳ سالگی تا امروزش! ساعت ها طول کشید٬ساعت هایی که تا مدت ها جای جوهر سبز در گوشه انگشت قلمم نشانه ی خوبی بود از گذر زمان
آنقدر نوشتم تا دوباره وصل بشوم به خودم به من٬به آن کسی که می رفت سر کار و می آمد خانه و هیچ کس نمی دانست پشت چشمهایش چه ولوله ای است
یک بعدظهری بود که با یکی از دوستان نیوزلندی ام رفته بودم بیرون ٬ وسط حرفهای عادی یکهو اشک هایم ریخت! ریختن اشک با گریه کردن فرق دارد
وقتی اشک هایت می ریزد یعنی دردش را قبلا کشیده ای٬ میریزد و تمام میشود !پرونده آن زخم را هم می بندی
پیرمرد بیچاره ترسیده بود که شاید چیزی گفته یا کاری کرده! خندیدم و اشک هایم هنوز می ریخت!( فعل ریختن برای اشک چقدر بدقواره است)برایش گفتم چیزی نیست گاهی از تنهایی احساس میکنم جای از قلبم سوراخ است! تنهایی مطلق! نداشتن یک آدم! یک جا یا حتی یک چاه تا حرف بزنم..از این جای ماجرا دیگر طنز شدچون من با این زبان داغان تلاش میکردم براش داستان علی و تنهایی هایش و گریه هایش در چاه را بگویم ..خندیدیم ! خندید ! و من چاه را پیدا کردم دیگر! دفترم و کلمات
امروز ٬ یا بهتر بگویم از روز جمعه حدود ساعت ۵ دوباره نشانه های آن گسستگی دارد نمایان میشود! دور شدن از تمامیت (من)تلاشی نکردم برای پیدا کردنش در دو روز آخر هفته انگار پیش خودم گفته باشم دو روز استراحت کن حالا آخرش پیدا میشوی! شنبه صبح که رفته بودم شنبه بازار دیدم حتی لذت بردنم اینقدر سطحی شده است که نشانه ی آن است که بیچاره(من ) حسابی گم شده است
از روز دوشنبه سعی کردم بروم سراغ دفترم و نخ (من ) را بگیرم برش گردانم سر زندگی اش ولی به عمد هی تعلل کردم! آنقدر که رسید به اینجا و اکنون! از ساعت ۴ صبح بیدار بودم نه به خاطر ناله های گربه ام ! نه (من ) اینقدر از من دور شده است که خالی بودم ! بی هدف! پر از خشم!بیدار شدم و کمی گشتم ..پیدا شد...نشسته بود پشت در نمایشگاه دنیدن..همانجا جا مانده بود...جایی که احساس کرده بودم کاش تنها سفر آمده بودم٬ نه کسی را آزار میدادم نه مجبور بودم نقشی بازی کنم! از یک جایی در آن سفر رفته بودم در یک نقش که بگذار بگذرد برگردی خانه! رها کن...همانجا بود که (من ) جا مانده بود...انگار سنش که میرود بالا دیگر توان شامورتی بازی های من را ندارد..دوباره برگشته است...اوضا به مراتب بهتر از دیروز است
من با (من) آشتی کرده ایم
Comments
Post a Comment