روزانه های سین ! یا راهی برای غرق نشدن در کلمه های نگفته!


اولین مطلب بلاگ قبلی ام را حوالی سال ۸۲ نوشتم درست یادم نمی آید بیست ساله شده بودم یا در شرف بیست سالگی ام بود. حدود ۱۷ سال از آن روزهای داغ  پرشور و پر ازهورمن بیست سالگی میگذرد.بعد ازعبور از همه ی تله های فضای مجازی باز هم برگشتم به همان نوشتن برای مخاطب نداشته...آن سال‌های مخاطب پیدا کردم حتی دوست پیدا کردم! حتی توهم نویسنده شدن به سر داشتم.

 اما این روزها یک کارمند ساده خسته ام !امروز حتی دندان درد و سر درد هم دارم در جنوبی ترین شهر نیمکره جنوبی زندگی می‌کنم صبح ها گربه ی دیوانه ام حدود ساعت ۴ بیدارم می‌کند من با چشمانی نیمه باز از پله ها پایین می آیم پتوی کرم رنگ ارزان را روی خودم می‌کشم و در حیاط را برایش باز می‌کنم تا برود در حیاط و هیچ کاری نکند..اوایل فکر میکردم شاید میخواهد قضای حاجت کند یا حتی گرسنه است یا هر چیز حیاتی دیگری که باید من را حتما ساعت ۴ بیدار کند کم کم متوجه شدم دقیقا میخواهد هیچ کاری نکند. گوشه ی حیاط می نشیند و با چشمان باز خیره میشودبه عدم. گربه ی دیوانه ام من را برای خیره شدن به عدم هر روز ساعت ۴ صبح بیدار میکند و من اشرف مخلوقات هر روز بیدار می‌شوم و با شکنجه روی تنها کاناپه خانه به خواب می‌روم. نمی دانم این روند باطل تا کی ادامه پیدا می کند. یک شنکجه خودخواسته یا حتی جنگ با بیهوده‌ی زندگی ..مثلا شب های من با تو ای کارمند ۳۶ /۳۷ ساله متفاوت است

امروز یک روز ابری ماه فوریه است٬ می‌شود ماه دوم تابستان . در این شهر ما روزهای ابری و بارانی زیاد داریم اینقدر که دلم برای باران اصلا تنگ نمی‌شود .یا بهتر است تصحیح اش کنم دلم برای باران های زشت این شهر تنگ نمی‌شود. باران های اصفهان یک چیز دیگر بود..هفته ها زجرت میداد تا یک ساعتی ببارد و بوی خاک پر می‌شد توی هوا...هوای عاشق شدن بود یا حتما بین بوی خاک و هورمن های جنسی رابطه ای هست و دلت میخواست دستی باشد برای گرفتن و حتی شکست عشقی خورده باشی و اشک بریزی.

تا نیم ساعت دیگر باید این تن خسته را به زور ببرم مطب دندان پزشکی٬ دو ماه پیش دکتر گفت باید حفاظ دندان بگیری برای شب و روز و همیشه چون آنقدر دندان هایت را فشار داده ای که چیزی نمانده از این چند استخوان زشت بیرون زده از لثه. شبش آمدم گوگل کردم و عاقبت دندان هایم را دیدم و از وحشت شبش بیشتر دندان هایم را فشار دادم.

برای نهار سوپ دارم که نمی خورم چون تصور دندان های پر از غذا برایم خیلی چندش آور است.

دلم میخواست می‌شد این دفتر٬ این بلاگ یا هر چیزی که اسمش هست می‌شد من واقعی ! اما حیف هنوز آن دفتر خسته با ورق های زرد بیشتر من است تا این ..شاید هم هیچ وقت این ( من ) من نشود ولی از آن ( من ) در شبکه های اجتماعی بهتر است. کم کم باید برای آدم های اطرافم اسم مستعار بگذارم و هر روز بنویسم تا بشود روزی گفت داستان سین. 

Comments

  1. بنویس دختر، بنویس. خیلی خوشحالم میخونمت بعد سالها.

    ReplyDelete
  2. چقدر خوب مینویسی.

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular Posts